داستایوفسکی میگه:
چیزهایی هست که نباید گفت مگر برای دوستان،
چیزهایی هست که نباید گفت حتی برای دوستان
و بالاخره چیزهایی هست که نباید گفت حتی برای خویش.
ما بازی زنده ها را تماشا می کنیم و ورق های هر چهار دست را می خوانیم. خیلی تفریح دارد. مخصوصا این فکر برای ما لذت دارد که خیال می کنیم اگر ورق ها دست ما بود خیلی بهتر از آن ها بازی می کردیم.
کار از کار گذشت
Alice: Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it
I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words
Dan: I fell in love with her, Alice
Alice: Oh, as if you had no choice
There's a moment, there's always a moment, "I can do this, I can give into this, or I can resist it", and I don't know when your moment was, but I bet you there was one