کار از کار گذشت


ما بازی زنده ها را تماشا می کنیم و ورق های هر چهار دست را می خوانیم. خیلی تفریح دارد. مخصوصا این فکر برای ما لذت دارد که خیال می کنیم اگر ورق ها دست ما بود خیلی بهتر از آن ها بازی می کردیم.


کار از کار گذشت

سارتر

یک توضیح کوچک

عشق، س ک س و زندگی مشترک در ادب کهن فارسی

 ادب کهن فارسی سرشار از منظومه‌های عاشقانه‌ای است که تا حدی درک از عشق، آزادی‌ها و تابوهای ج ن س ی را در زمانه ‌خود بازتاب می‌دهند. این نوشتار به هفت نمونه از این منظومه‌ها پرداخته، بمانند چکه‌هایی از رودخانه ‌ادبیاتی غنی.
  • ویس و رامین
  • زال و رودابه
  • رستم و تهمینه
  • بیژن و منیژه
  • گشتاسب و همایون
  • خسرو و شیرین
  • لیلا و مجنون

زندگی گالیله- برتولت برشت

گزیده هایی از کتاب زندگی گالیله اثر برتولت برشت:


طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آن ها میانه ای با عقل ندارند. دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده، دلشان را از ترس پر کن، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند ، و در هم بر هم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند. ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن، و به هزار دلیل ثابتش کن، می بینی که فقط به ریشت می خندند.


 ***


شبی که انسان حقیقت را کشف می کند، برایش شب شومی است.


 ***


ریشه ی اعتقاد از آن جا خشک می شود که بخواهند تحمیلش کنند.


 ***


گالیله: (در دادگاه تفتیش عقاید) آقایان خواهش می‌کنم، فقط اندکی عقل!


***


آن که حقیقت را نمی داند احمق است، اما آن که حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد، جنایتکار است.


***


گالیله: مقدس باد جامعه‌ی ما، جامعه‌ی سوداگران، ریاکاران و بزدلان.


***


آندره آ: بدبخت کشوری که قهرمان ندارد!

گالیله: نه. بدبخت کشوری که احتیاج به قهرمان دارد .


***

 

من روستازاده ای هستم که در کامپانیا بزرگ شده ام. پدر و مادرم آدم های ساده ای هستن. راجع به درختهای زیتون اطلاعاتی دارن، ولی سوای اون چیزی نمی دونن. من وقتی به اشکال ونوس در آسمان نگاه می کنم، همون موقع پدر و مادرم در نظرم مجسم می شن که با خواهرم در کنار سفره نشستن و شام فقیرانه شون رو می خورن با چهره های رنج کشیده، فرسوده، و دست های پینه بسته، وضعشون خوب نیست، ولی حتی در بدبختیشون هم یه جور نظم وجود داره، یک نظم مشخص، از شخم زدن زمین، کشت و زرع، برداشت محصول و چیدن میوه های زیتون تا پرداخت مالیات، همه چیزشون تکرار یک نظمه، بدبختی و سوانح زندگی هم آوارگونه با نظم به سرشون می ریزه. پشت پدرم نه یکباره که در هر بهار در باغ زیتون کمی بیشتر خمیده میشه. زایمانهایی که مادرم رو از شکل و قیافه انداخته، در فواصل کاملا معین از پی هم میاد. اینها برای کشیدن بارهای سنگین سبدهای خودشون که عرق ریزان در کوره راه های بی وقفه و حتی غذا خوردن، از کجا نیرو می گیرن؟ از اینکه می بینن هر سال درختها دوباره سبز میشن، از تماشای زمین، از حضور یکشنبه ها در کلیسای کوچک، و از شنیدن آیات کتاب آسمانی کمک می گیرن. مشاهده ی این نظم اون ها رو معتقد کرده که در کار جهان ضرورت و الزام و دوامی هست. به اونها اطمینان داده شده که تماشاخانه ی دنیا رو به خاطر اون برپا کردن که هر کدام بتونن به عنوان بازیگر نقشی رو که به اونها واگذار شده با لیاقت اجرا کنن. حالا این مردم اگه از من بشنون که روی تکه سنگ کوچک و بی اهمیتی جا دارن که مدادم در بی نهایت بین به دور ستاره ی دیگه در بین  هزاران هزار ستاره ی دیگه می چرخه، چی می گن؟ پس معنای این صبر و تحمل و تن دادن به فقر و تندگدستی چیه؟... چه نتیجه ای داره؟ پس دیگه اون کتاب مقدس که همه چیز رو توجیه کرده، و شکنجه دیدن و عرق ریختن و صبر و گرسنگی و اطاعت مطلق رو ضروری دونسته به چه درد می خوره؟ یعنی حالا باید معلوم بشه که همه ی این ها اشتباه بوده؟ نگاهشون مضطرب میشه، لقمه ی فقر توی گلوشون خشک میشه و احساس می کنن به اونا خیانت شده! فریبشون دادن! اون وقت می گن پس فریاد رسی نیست؟ پس این خود مائیم که باید به فکر خودمون باشیم؟ با این نادانی، با این فرسودگی با این پیری؟ روی این سیاره ی کوچیک سرگردان و بی اراده، که هیچ فلکی دورش نمی گرده؟ پس هدفی که در نقش محقر و غم انگیز ما وجود داره چیه؟ هیچ هدفی؟ پس در فقر ما هیچ حکمتی نیست؟ گرسنگی فقط نداشتن چیزیه برای خوردن؟ نه آزمایش طاقت و توان؟ پس کار، کوشش؛ تلاش، معنایش فقط پشت خم کردن و بار کشیدنه؟ نه قدر و منزلت

***


برای سفارش کتاب زندگی گالیله ترجمه حمید سمندریان به این لینک مراجعه کنید: انتشارات قطره

جان باختن در راه میهن


برتولت برشت در 16 ژوئن 1916 در انشائی با موضوع : « جان باختن در راه میهن، شیرین و تحسین‌آمیز است» نوشت:
قانونی که بگوید: «مرگ در راه میهن شیرین و قابل تقدیر است» فقط می‌تواند در چهارچوب اهداف تبلیغاتی ارزیابی شود. وداع با زندگی همیشه دشوار است، چه در بستر چه در جبهه‌ی جنگ. آن هم برای جوانانی که دوران شکوفائی زندگی‌شان را سپری می‌کنند. پرحرفی درباره پرسشی ساده، و عبوری آسان از دروازه‌های سیاهی، آن هم درست زمانی که جوانان خود را از ابلیس مرگ بسیار دور می‌بینند؛ کاری بس عبث است که تنها کله‌پوک‌ها می‌توانند تا این حد به آن دامن بزنند.

انفجار بزرگ- هوشنگ گلشیری


انفجار بزرگ داستان کوتاهی است از زنده یاد هوشنگ گلشیری. این داستان تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۷۲ را در آخر خود دارد. پیر مرد باز نشسته و از پا افتاده ای با زنش-خیال زنش- که امینه آغا باشد، صحبت می کند. پیر مرد که نالان از دلمردگی ها و فسردگی ها و بی ذوقی های افراد و ایام است، دل به این بسته است که دو تا جوان می خواهند سر ساعت پنج در میدان ونک برقصند از امینه آغا می خواهد که ...